خدايا امشب زيباترين سرنوشت را براي عزيزي که اين نوشته را ميخواند مقدر کن
خدايا بهترين روزگاران را برايش رقم بزن واو را در تماني لحظات در ياب مبادا خسته بيمار افتاده ويا غمگين شود
دلش را سرشار از شادي کن و آنچه را که به بهترين بندگانت عطا ميکني به او نيز عطا کن
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 244 تاريخ : يکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت: 22:16
سلام
ريحانه عزيزم الان که دارم اين مطلبو مينويسم شما خوابيدي و الان ساعت 2:48 دقيقه صبح 90/05/30 هستش
عزيزم خيلي شيطون شدي از صبح که بيدار ميشي تا شب يکسره مشغول بازي و ورجه وورجه ايي
الان هم که خوابيدي به لطف ديفن هيدرامينه
تا کوچيکتر بودي شب تا صبح بيدار بودي الان هم که يکم بزرگتر شدي تا دير وقت بيداري من اصلا خوش شانس نيستم وقتي وبلاگ ني ني هاي ديگه رو ميخونم که ماماناشون از خاطراتشونو ميگن مخصوصا در مورد خواب ني ني هاشونو يه جوري ميشم
دلم ميخواست منم حس اونارو ميداشتم وقتي ميگن که ني نيمون اونقدر خوش خوابن که حتي موقع حموم دادنش توي حموم خوابشون میبره منم دلم ميخواست تو اينجوري بودي اما حسرت از اينکه لااقل بعد از حموم دادنت 1 ساعت يکسره بخوابی
اما هر چي هست بازم خدارو شکر ميکنم و عاشقانه دوستت دارم
مادر شدن که کم الکي نيست عسلي مامان
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 231 تاريخ : يکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت: 22:17
ریحانه که چند وقتیه یاد گرفته میگه بابا ماما حسابی خودشو تو دل بابایشش جا کرده و هی از طرف باباییش قربون صدقه میره
چند وقته پیش که از مهمونی برمی گشتیم مثه روال همیشه من ریحان عسلیو گذاشتم زمین و اسباب بازیهاشو دادم دستش تا بتونم لباسامو در بیارم همینطور که داشت بازی می کرد از خودش صداهای عجیب در میآورد و هی میگفت bay bay bay _ bi bi bi bi
بعداز اون هم گفت baby
من وبابایی به هم یه نگاهی کردیمو بعد بابایی گفت چی ریحانی ریحانه دوباره تکرار کرد baby دیگه بابایی رو کجا میدیدی تورو بغلت کردو یه بوسه گنده ازت گرفتو خوشحال از اینکه ریحانیش میگه baby منم گفتم بچه ها تو این سن حرفا و صدا های نا معلومیو از خودشون در میآرن اما بابایی که قبول نمیکرد
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 219 تاريخ : شنبه 29 مرداد 1390 ساعت: 17:10
ریحانه که الان اقتضای سنشه که کنجکاوی میکنه دست به همه چیز میزنه و دوست داره همه چیزو امتحان کنه
اینجا با کمک میز تلویزیون داره بلند میشه
من تا اونجایی که کار به جای باریک نکشه میذارم ریحانه بازی کنه بعد از این که دیدم هی میشینه و هی خودشواز میز آویزون میکنه بلندش کردم و از اینجا دورش کردم
بعد که من دیگه نذاشتم از میز بلند شه اومد سراغ میز عسلی و از اینجا بلند شد و رفت سراغ قندون و قند و بقیه ماجرا لازم به گفتن نیستو عکس خودش گویای همه چیزه
قندو میبرد دهنش اما نمیتونست بذاره دهنش آخه قندا سایزشون واسه دهان کوچولوی ریحان عسلی ما بزرگه و ریحانی بعد از چند بار امتحان کردن بیخیال شد
و سر قندونو آورد به طرف خودش
از اینجا هم خسته شد و باز نشست و شروع کرد به چهار دستو پا رفتن به طرف آشپزخونه
تا رسید روی کاشی یه چند دقیقه ایی نشست
اینجا هم داره مثلا منو دعوا میکنه وروجک
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 231 تاريخ : جمعه 28 مرداد 1390 ساعت: 4:02
وقتیکه ما فهمیدیم که خدا قراره یه دختر چادر زری بهمون بده سر از پا نمیشناختیمو خیلی خوشحال بودیممنو بابایی در جستجوی اسم زیبا و نیکو برای شما عزیزه مهربانم بودیم البته من قبل از اینکه بدونم جنسیت نی نیم چیه اسم هارو انتخاب کرده بودم و حتی به بابایی هم گفته بودم اما بابایی میگفت حالا بذار قطعی بشه جنسیتش بعدا در مورد اسمش فکر میکنیم
تا اینکه جنسیتت معلوم شد من اسمتو به بابایی گفتم اما بابایی گفت چون دختره و دخترم باباییه من اسمشو میذارم منم که این اسمو خیلی دوست داشتم و واقعا دلم میخواست این اسم اسم دخترم باشه به بابایی گفتم نه اسم دخترو من باید بذارم اسم پسرو شما از اونجاییکه نی نیمون دختره..............
خلاصه بابایی که دید باید تسلیم بشه دیگه حرفی نزد اما نمیگفت هم که این اسمو من میذارم آخه بابایی اسم انتخابیش نیوشا بود که من هم اصلا این اسمو دوست نداشتم
بابایی میگفت من اسمشو انتخاب کردمو میذاریم نیوشا من هم دیدم بابایی سر حرفش ایستاده و اصلا کوتاه نمیآد دیگه من هم بیخیال شدم و از بابایی هم خواستم حالا که اسم پیشنهادی منو نمیذاری پس لطفا سر زبونو اسمو ننداز بابایی هم قبول کرد اما ماه هشتم بارداری که بودم یه بار حرف از اسم گذاشتنت به میون اومد و بابایی گفت که اسمشو میذاریم ریحانه و منم خیلی خوشحال از اینکه .........
نی نی ما تا لحظه آخر هیچکس نمیدونست اسمش چی میشه وتا هر کی میپرسید میگفتیم هنوز معلوم نشده تا توی بیمارستان زمانیکه ریحان عسلی بدنیا اومد و منو آورده بودن توی اتاق جاری بزرگم ازم پرسد حالا اسمشو چی گذاشتید من با اون حالم که تازه منو از اتاق عمل آورده بودن گفتم ریحانه
دیدم یهو یه لبخندی جاریم زدو گفت چه اسم زیبایی و از اونجایی که زایمان من یهویی شده بود و طبق تاریخی که دکتر داده بود زایمان نکرده بودم پس خبر اسم ریحانه از طریق جاریم به بقیه اعضای فامیل داده شد و انگاری همه پسندیده بودن طوریکه جاریم رفته بود در مورد اسم جستجو کرده بود و به همه گفته بود ریحانه اسم مادر امام رضاست و خیلی اسم قشنگیه البته ناگفته نماند که من فقط میدونستم که ریحانه یکی از القاب حضرت فاطمه (ع) هستش و بخاطر همین خیلی پافشاری میکردم که اسم دخترم ریحانه باشه
تا الان که:
مامانی:ریحان عسلی _ مامان مامان:کوفته خانم_ بابایی مامان:نون و ریحون
بابایی:ریحانی _ مامان بابا:آی جیران
خاله سودی:ریحانا
ریحان عسلی مارو به این اسم ها صدا میکنن
ریحانه تو خونواده مادری دومین و در خونواده پدری بیستمین نوه هستش
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 267 تاريخ : جمعه 28 مرداد 1390 ساعت: 3:13
دیروز 90/05/26 یه لحظه رفتم توی آشپزخونه که آب بخورم شما هم داشتی با کنترل بازی میکردی یهویی صدای افتادن چیزی رو شنیدم تا نگاهت کردم دیدم نیستی دویدم به طرفت دیدم رفتی بین مبلها و ............
من همیشه بالشت میذاشتم بین مبلها تا اونجا نری اما دیروز یادم رفته بودو شما هم از فرصت استفاده کافی برده بودی و رفتی سر وقت گلدون
من هم که همیشه دوربینم آماده به خدمته و این لحظه رو به تصویر در آوردم تا خاله سودی و دوستای خوبه وبلاگیم ببینن
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 231 تاريخ : پنجشنبه 27 مرداد 1390 ساعت: 2:24
امان از دست ریحان عسلی ما
عزیزم وقتی کوچیکتر بودی یکم بهتر به کارام میرسیدم الان که یکمی از قبل بزرگتر شدی به کارای خونه رسیدنم خیلی خیلی برام سخت شده مخصوصا جارو کشیدن
قبلنا وقتی میخواستم جارو بکشم میذاشتمت توی روروکتو تو هم با وجودیکه اولش از صداش میترسیدی اما خب تو روروکتت میموندی و زل میزدی به من و جارو کشیدنم
تا دوشنبه هفته پیش که خواستم جارو بکشم تا جارو رو روشن کردم از شدت صداش ترسیدیو زدی زیر گریه و اصلا نذاشتی من به کارم برسم حتی بهش دست هم نمیزدی منم نمیتونستم بیخیاله جارو کشیدن بشم مجبور شدم تورو تو بغلم بگیرمو به کارم برسم ناگفته نماند که یه حاله اساسی هم به کمرم دادم
تا دیروز 90/05/26 که خواستم جارو بکشم شما هم مشغول بازی
بودی منم بهت اعتنایی نکردمو جارو رو روشن کردم تا صداشو شنیدی یه تکونی خوردیو به من نگاه کردی منم که داشتم عکس العملتو میدیدم یه لبخند زدمو تو هم یکم بیخیال شدی اما دست از بازی برداشتی و یه جا نشستیو به من و کار کردن با جارو نگاه کردی
این بار تو دست و پام میپیچیدیو میخواستی من بغلت کنم و کمتر از هفته پیش میترسیدی اما من بالاخره ابن بار بدون بغل کردن تونستم جارو بکشم
بدون شرح!!!
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 237 تاريخ : پنجشنبه 27 مرداد 1390 ساعت: 1:46
ریحان عسلی اینروزا یکم عصبی شده تا اون چیزی که نباید دستش باشه رو ازش بگیری عکس العمل نشون میده و یا میزنه زیر گریه یا اینکه دست یا صورت مامانیو گاز میگیره
این خط قرمزی که تو عکس پیداست جای دندونای ریحان عسلیه
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 241 تاريخ : چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت: 2:58
من(مامانی)از بچگی عاشق لواشک و شکلاتم
وقتیکه دیروز به کارام رسیده بودم و میخواستم فیلم نگاه کنم درحالیکه ریحان هم داشت بازی میکرد لواشکمو برداشتم و اومدم پیش ریحان تا هم فیلم نگاه کنم هم حواسم به این وروجک باشه اما امان از دست ریحان عسلی تا دید من دارم لواشک میخورم چشماش گرد شدو هی می اومد به طرف من منم که داشتم فیلم میدیدم واسه اینکه ریحانی بذاره تمرکز داشته باشم یه تیکه کوچیک گذاشتم دهنش تا بیخیالم بشه
اما نه انگاری مزه کرده بودو به مزاجش خوش اومده بود دوباره میخواست منم مثه همیشه تسلیم شدمو دوباره یه تیکه اما بزرگتر از قبل دادم
من که مامانیش بودم به خاطر اینکه ترش بود نتونستم همه رو بخورم اما .......
خوشحال از اینکه لواشک دادم که بخوره
داره با اون دوتا دندونای کوچیکش لواشکو تیکه میکنه
آخر و عاقبت لواشک دادن به ریحان عسلی
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 256 تاريخ : چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت: 2:47
تو این پست میخوام از پیشرفتهات بگم
وقتی از خواب بیدار میشی و میبینی مامانی خوابیده خودتو به مامانی میرسونی و میآی مامانیو بیدار میکنی
عزیزم الان یه چند وقتیه که همه چیزو میگیری تا بلند بشی اینجا خودتو به میز تلویزیون رسوندی و میخواستی عکساتو برداری که بذاری دهنت که مامانی رسید و ........
کافیه شما چهار دستو پا بری و من روی مبل یا صندلی نشسته باشم زود خودتو به من میرسونی پاهای منو میگیریو بلند میشی
دیگه گوش شیطون کر کمتر غریبی میکنی
امروز دیدم که از روی بلندی آشپزخونه رد شدی آخه قبلا نمیتونستی
علاقه زیادی به بازی کردن با کنترل داری
پیشرفتای بدتم:
وقتی میبرمت حموم و میذارمت توی واناصلا دلت نمیخواد توی وان باشی و زود گریه میکنی
دیگه با اسباب بازی و عروسکات بازی نمیکنی و یه چند وقتیه که میبینم علاقه عجیبی به بازی کردن با بطری آب یا نوشابه داری
وقتی چیزی روی میز بود دست نمیزدی اما الان ......
امان از وقتی که بخوام لباساتو یا پوشکتو عوض کنم میزنی زیر گریه و اصلا نمیذاری درست و حسابی لباس تنت کنم یا پوشکتو عوض کنم
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 262 تاريخ : چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت: 12:56
سلام طاعات و عباداتون قبول
بالاخره مهمونی رفتن های ما واسه افطاری تموم شد و دیشب مهمون عمو اصغر بودیم
من با ریحان اولین بار بود که میرفتم رستوران هم خوب بود هم بد اما هر چی بود خوش گذشت
ریحان عسلی و عمو اصغر
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 222 تاريخ : يکشنبه 23 مرداد 1390 ساعت: 0:54
دیشب90/05/21 جای همگی خالی بازم مهمون بودیم افطار
این بار از پریشب ریحانه یکمی بهتر بود با دختر عمو و عمش بازی میکرد
موقع برگشتن به خونه بارون می اومد و هوا یکم سرد شده بود
ریحان و زهرا
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 239 تاريخ : شنبه 22 مرداد 1390 ساعت: 17:00
سلام به همه ی دوستای خوبم
این روزا ریحان جونی پشت سر هم افطاری دعوت میشه
دیشب هم خونه آخرین عموی ریحان دعوت بودیم خوش گذشت اما این ریحان عسلی ما خیلی ناآروم بود همش میخواست بغل من باشه و بیتابی میکرد
باباییی هم یکم کار داشت و نتونستیم قبل از اذان برسیم و من هم نتونستم سر سفره دست نخورده افطار از ریحان عسلی عکس بگیرم
ریحانه قبل از رفتن به مهمونی
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 209 تاريخ : جمعه 21 مرداد 1390 ساعت: 13:44
دیروز ما افطاری خونه عمو مهدی بزرگترین عموی ریحان دعوت بودیم هوا خیلی سرد بود البته واسه نی نی ها منم نتونستم از لباسهایی که زهرا واسه ریحانه آورده بود استفاده کنم و باید یه چیزی میپوشوندم که نی نیم سردش نشه
شاهکار بابای ریحان
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 249 تاريخ : پنجشنبه 20 مرداد 1390 ساعت: 15:26
طفلی دخترم اینروزا که دیگه رسما چهار دستو پا میره یه وقتایی میشه که تعادلش از دست میده همچین سرش میخوره زمین و گریه میکنه که دلم واسش ضعف میره خیلی خدا بهش رحم میکنه دیروز میخواست با عجله چهار دستو پا خودشو برسون به کشوی میز تلویزیون که یهو دستش زیر بدنش گیر کرد و با صورت محکم خورد زمین آی آی گریه کردی قوربون اشکات بشم من قربون اون دل کوچیکت بشم که تا وقتی میافتی و گریه میکنی میبرمت جلوی آیینه دیگه گریه ات بند میآد و شروع میکنی به خندیدن قوربون اون مرواریدات بشم وقتی میخندی پیدا میشن
اینا همه نمونه های کوچیکی از کارای ریحان عسلی ماست
در حال باز کردن کشو
هی من آدمکارو بهم دیگه میچسبونم هی میآی از هم جداشون میکنی
بدون شرح!!!
طرز جدید نشستن
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 241 تاريخ : پنجشنبه 20 مرداد 1390 ساعت: 2:42
من هروقت می خواستم از دندونه ریحانه عکس بگیرم نمیذاشت تا اینکه چند روز پیش که رفته بودیم خونه مادر جونی ریحان زهرا جون پشت سر هم از ریحانه عکس میگرفت وقتی داشتیم به عکساش نگاه میکردیم دیدم از دندون ریحان هم عکس افتاده
این عکسارو میذارم تا خاله سودی هم ببینه دندونای ریحان عسلی مارو
ریحانه و دندوناش
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 249 تاريخ : چهارشنبه 19 مرداد 1390 ساعت: 17:20
این پستو تقدیم میکنم به زهرا جون (دختر عمه ریحانه) اول بخاطر اینکه خیلی دوست داشتنیه و خوش اخلاق و مهربون دوم بخاطر اینکه هر وقت اومده پیش ریحان یه عالمه واسش کادو آورده
ریحانه و زهرا
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 269 تاريخ : چهارشنبه 19 مرداد 1390 ساعت: 12:56
دیروز حوالی ساعت 3 بعدازظهر بود که بابایی زنگ زد واسه افطار چه چیزایی لازم داری تهیه کنم منم تعجب کردم من همه چیز دارم و چطور شده ک بابایی میگه هرچی میخوای بگو من بخرم بیارم
منم گفتم مرسی چیزی کم ندارم همه چیز خونه هست تا اینکه بابا گفت مگه قرار نیست امشب آبجینا (عمه ریحان) واسه افطاری بیآن خونمون من هم که بی خبر از همه جا گفتم نمیدونم کسی چیزی به من نگفته پریشب که رفته بودیم خونه آقا یحیی (عموی ریحان ) انگاری گفتن همین جوری میآیم چون من بچه کوچیک دارم نمیخوایم که تو زحمت بیفتید که من نشنیده بودم
خلاصه اینکه منم یه لیست دادم به باباییی که تهیه کنن و واسه افطاری تدارک ببینیم
همینجا از زن عمو لیلا تشکر میکنم که همه ی زحمتهای آشپزی به عهده ی ایشون بود همونطور که گفته بودم ریحانی اصلا بغل کسی نمیره و همش چسبیده بودبه من و منم دیگه نتونستم به همه ی کارام برسم
افطارمون:نون و پنیر _حلوا شکری _خرما _سالاد الویه
شاممون:سوپ_ کوکو ماکارونی _برنج و کباب
ریحان سر سفره افطار
آخر شب ریحانه یه یک ساعتی خوابید و اینجا تازه بیدار شده اونی که شال سرشه عطیه جونه دختر عموی ریحان این فسقلی خانم هم عسله آخرین نوه دختری از طرف خونواده پدری قبل از ریحان عسلی ما
زن عمو لیلا به همراه شوشو و عسل جونشون
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 237 تاريخ : چهارشنبه 19 مرداد 1390 ساعت: 13:00
دیشب 90/05/16 بابایی داشت هندونه میخورد شما هم داشتی واسه خودت بازی میکردی تا باباییو با هندونه دیدی خودتو با چهار دستو پا رسوندی به بابایی تا از خوردن هندونه بی نصیب نباشی ای شکموی مامان
باباییی اول با قاشق هندونه میداد بهت اما تو که قانع نبودی همه رومیخواستی پس مجبور ...........
بدون شرح!!!!!!!!!!!!
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 230 تاريخ : سه شنبه 18 مرداد 1390 ساعت: 4:17
ریحانه جون یه زن عمو داره که خیلی شیرینو دوست داشتنیه چند وقتیکه زن عمو اکرم مریض احواله و کمردرد شدید داره طوریکه نمیتونه حتی از سر جاش بلند بشه طفلی حتی نتونست به مهمونی مادر جونی هم بیاد اینجور موقع ها که میشد دورهم که جمع میشدیم به خاطر شیرین کاریهایی که اکرم خانم انجام میداد کلی میخندیدیم حسابی گل سرسبد محافلمونه
تا دیشب که ما تونستیم بریم اکرم جونو ببینیم اکرم خانمی که همیشه لبخند به لب بود یه جا خوابیده بود ونمیتونست تکون بخوره میگفت دکترها میگن دیسک کمر داری یا باید عمل بشی یا همیشه تحته نظر .........
خدایا به حق این ماه همه ی مریضارو شفا بده یعنی میشه یه روزی بشه که دیگه هیچ بیمارستانی مریض نداشته باشه الهی به امید اون روز
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 263 تاريخ : سه شنبه 18 مرداد 1390 ساعت: 3:08